كيانكيان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

دل نوشته هاي يه مامان عاشق

من و فرزندم

يك شروع هيجان انگيز. يه اتفاق خوب. يه انگيزه قوي. يه روز فوق العاده با مامانها و بچه هاي دوست داشتنيشون. مدتها بود بدنبال جايي براي بالا بردن مهارتهاي اجتماعي و فردي پسرم همه جاي اصفهان را زير و رو كرده بودم و هربار نااميدتر از هميشه به اندك زماني كه بعد از خونه اومدن از سركار داشتم كه باهاش بگذرونم بسنده ميكردم. فكر كردم احساس عذاب وجدان از شاغل بودن و يا حتي كم حوصلگي براي وقت گذروندن با بچه ها هيچ توجيهي براي هيچ مادري نداره و بهتره بجاي شكوه و گلايه از اوضاع و احوال از خودمون شروع كنيم و زمينه يك همچين موقعيتي رو خودمون بوجود بياريم. پس با همفكري يه مامان با انگيزه و پرشور و مهربون (مامان نرگس) تصميم گرفتيم يه كارگاه مادر و كودك &nbs...
30 بهمن 1392

قصه گويي

كيان عاشق كتاب. بيشتر از همه عاشق ورق زدن كتاب و پرسيدن اسم اشياء داخل كتاب دائم اشاره ميكنه ميگه اين؟ و ما بايد اسمشو بگيم و دوباره صدباره ميپرسه اين؟ و از اين بازي كلي لذت ميبره. هر وقت داره شيطوني ميكنه اگه كتابهاي مورد علاقه شو بياري آروم ميشه. ديروز در كمال ناباوري ديدم داره با عروسك ببري كه گل سرسبد عروسكهاشه بازي ميكنه و از كتابي كه عمه اش تازگي براش خريده و خونده هرچي يادش مونده براي عروسكش تعريف ميكنه. اسم كتاب هست شب بخير كوپي و جريانش اينه كه ساعت كوپي زنگ ميزنه و بهش ميگه كوپي وقت خوابه اما كوپي ميگه من خوابم نمياد. همه اسباب بازيهاي كوپي يكي يكي باهاش خداحافظي ميكنن ميرن بخوابن اما كوپي باز هم ميگه خوابم نمياد. حالا روايت داستان...
28 بهمن 1392

سفرنامه 4

باز يه روز تعطيلي شد ما رفتيم سفر. اينبار رفتيم تهران- منزل عمه عزيزم كه مادربزرگ بابا بهمن هم هستن. از بس كه همه گفتن پس كي مياين. البته نه بخاطر ما بيشتر بخاطر كيان. رفتيم و يه ديداري تازه كرديم . بماند كه اصلا هوا عوض نكرديم چون خيلي هوا آلوده بود. با كيان رفتيم خيابون گردي، رفتيم فروشگاه بازي و انديشه و بيشتر واسه دل خودمون خريد كرديم ، رفتيم ديزي خورديم و يه عالمه فاميل رو ديديم. كيان كه مركز توجه بود و ما اين مدت يكم از بچه داري راحت بوديم. به اندازه تمام عمرش همه باهاش بازي كردن و همين شد كه الان كه برگشتيم بايد بشينيم پهلوشو همش باهاش بازي كنيم اينم چند تا از لحظات بيادموندني اين سفر: كيان در حال گوشت كوبيده درست كردن (در رستوران...
28 بهمن 1392

سفرنامه 3

بعد از مدتها كه دلمون ميخواست حسابي آب و هوا عوض كنيم رفتيم سفر. رفتيم ابركوه يزد. يه شهر قشنگ و البته بسيار تميز و خوش آب و هوا. منزل يكي از دوستاي نازنين هم دانشگاهي بهمراه دو خانواده همسفري عزيز. دو ساعت و نيم فاصله تا اصفهان. خداروشكر اين آخر هفته هوا فوق العاده بود و كيان هم حسابي آفتاب خورد. يه دوست همسن و سال هم داشت كه ديگه حسابي باهم آتيش سوزوندن. بيشتر از همه بخاطر اينكه به كيان خوش گذشت ما هم خوش گذرونديم. بماند كه در راه رفتن حسابي غر زد و كلافه شده بود تو ماشين ولي برگشتنه از اول تا آخر سفر خوابيد. داشتم فكر ميكردم واقعا اين آخر هفته ها غنيمته براي يه همچين سفرهايي و ما بحساب سرما، بيخود خودمون رو تو خونه حبس كرديم.من كه از حالا...
12 بهمن 1392

روزها ميگذرد

خيلي وقته ننوشتم نه اينكه هيچ اتفاق جديدي نيافتاده فقط تغييرات عزيز دلم انقدر زياده كه با سرعت نوشتن من يكي نيست. اين بچه ها به آدم مهلت نميدن با يك كلمه يا يك شيرين كاري جديدشون عادت كنيم بعد دوباره شگفت زده ات كنن. يه مدت بود داشتم تلاش ميكردم اسم و فاميل پسرم رو بهش ياد بدم. نه بخاطر اينكه از قافله رشد بچه هاي اين سن عقب نمونه بيشتر به خاطر مواقع ضروري و صد البته شناخت هرچه بيشتر خودش. هر وقت بهش ميگفتم مثلا اين مال كيه ميگفت من و اما در كمال ناباوري هفته پيش تا عكسشو ديد و ازش پرسيدم اين كيه با تلفظ خاص خودش گفت كيان ما هم عين برق گرفته ها بهم نگاه كرديم و گفتيم واقعا گفت كيان؟!!!  اين كيان گفتنش اندازه وقتي كه اولين مامان باباش رو...
7 بهمن 1392

برف

وقتي در دوره بازگشت 12-10 ساله تو اصفهان برف مياد همين ميشه كه ما برف نديدگان ذوق زده سرمون رو از پنجره ها بيرون بياريم و اين يك ذره پوره هاي برف رو لمس كنيم و مثل بچه ها لذت ببريم. عاشق آرامشي هستم كه تو بارش اين دونه هاي پنبه ايه. دلم ميخواد سرمو بالا ببرم،‌چشمهامو ببندم و اين آرامش رو با تمام ذرات وجودم لمس كنم. تو اين روزهاي سرد و بيروح زمستوني انگار جون تازه اي گرفتيم. كاش برف بشينه و بتونم تجربه تازه اي براي كيان درست كنم يعني اونقدر ميشه كه بتونيم آدم برفي درست كنيم. خدايا شكرت كه توي اين روزگار بي اميد و رخوت زده باز هم برامون دونه هاي اميد ميفرستي. اولش اينجوري شروع شد بعدش اينجوري شد چهارباغ اينجوري بود بعدش...
17 دی 1392

هيجده ماهگي

36 ساعت تب، يك روز لنگ لنگان راه رفتن، يكمي غرغر و البته در كل اخلاق خوب و شيطوني در حد معمول و فقط كم خوابي مامان شد سهم ما از واكسن هيجده ماهگي. خدا رو شكر برخلاف شنيده ها شربت استامينافن هر 4 ساعت يكبار براي كيان اثر داشت و نه خيلي تبش بالا رفت و نه از اون بي حالي ناشي از تب خبري بود. درد پاش هم با بازي و راه رفتن و شيطوني از يادش ميرفت. بعد از يك هفته هم يه كوچولو تب كرد و پاهاش دونه ريخت كه اونم فقط يكم خارش داشت و زود خوب شد. از اين واكسن و ماجراهاش كه بگذريم ميرسيم به كيان خان يك سال و نيمه كه دور خونه راه ميره و حرف ميزنه حرف ميزنه حرف ميزنه حالا اين كه چي ميگه مهم نيست مهم اينه كه هر نو ع صدا و كلمه اي كه براش جالبه ميگه. با خودش ...
22 آذر 1392

در ادامه مطلب يه مادر قوي

در عجبم كه يه آدم سوسول لوس ماماني پاستوريزه كه سالها به اين سبك بزرگ شده و زندگي كرده وقتي  تغيير وضعيت ميده و ميشه يه مامان چجوري ميتونه در يك چشم بهم زدن بشه يه آدم قوي و صبور و عاقل و باشعور. خودمو نميگما همه مادرايي كه از نزديك ديدم همينطورن. حالا نميگم همه سوسول و نازپرورده بودن ولي مطمئنم حتي يك ذره هم به ذهنشون خطور نميكرده كه يه روزي همچين آدماي متفاوتي بشن. شبيه اين مطلبو قبلا هم نوشته بودم ولي اين روزها بيشتر از اين اتفاقا كنارم افتاده و ميبينم كه چقدر مادر بودن يه قدرت مضاعف به آدم ميده. در كنار حس لطيف و الهي مادر بودن از اينكه مثله ملوان زبل كه با خوردن اسفناج قوي ميشد ميتونم با ياداوري اينكه يه مادرم قدرتي ماوراي ذهنم...
9 آذر 1392

باغبون کوچولو

کیان خان ما از کوچکترین فرصتی برای رفتن توی حیاط استفاده میکنه و البته بیشتر برای آب بازی انقدر عاشق حیاطه. اما اینبار که بابا بهمن در حال رسیدگی به باغچه بود باغبون کوچولوی ما هم دست بکار شد: اینجا حیاط خونه ماست   بابایی اینارو بده من ببرم بیرون خاکهارو جمع کنم حالا خالیش کنم اون برگهارو هم بده من اینم از این حالا نوبت نارنجهاست بابا بازم برو جلوتر بله این هم از یک روز پر تلاش برای کیان خان ما   ...
1 آذر 1392